ماجرای لحظاتی تا مرگ!

افزایش آمار

افزایش آمار

ماجرای لحظاتی تا مرگ!

به نام خدا


سلام.حتما با دقت بخونیدش.مطمئنم قلب مهربونتون بیدار تر میشه.

شروع ماجرا :

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه.

گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه!

گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم.

گفت: دارم میمیرم!
گفتم: یعنی چی؟

گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه!
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور چی؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده.

با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش.
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم! از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد.با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه. سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم،بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم.


ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم،گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم.مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم.خلاصه اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم.

حالا سوالم اینه که: من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه.

آرام آرام خداحافظی کرد و تشکر. داشت میرفت...

گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!

هم کفرم داشت در میومد وهم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم. گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم،رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه. گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند: نه! خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد ...


ابراهیم نوشت: ای ابراهیم همون بهتر که دلت رو یه آدم خوب و مهربون برد.

ابراهیم بازم نوشت: واقعا مرگ وحشتناک نیست.بستگی به خودمون داره که توی این دنیای فانی بلیط بهشت رو بخریم یا جهنم.

ابراهیم دوباره نوشت: الهم صلعلی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.=> مینویسم تا افعی خودکشی کند!!

خـــــــدايـــــــا 

دوست بدار آنهايي را كه دوستمان دارند و نمي دانيم،
و سلامت بدار آنهايي را كه دوستشان داريم و نمي دانند.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در  سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:,ساعت 8:24  توسط افزایش آمار